سرم سودای عشقت را به سر دارد
ولی گویا نمی داند
در این دنیای بی عشقی و بی شوری
اگر از عشق خود گوید
به حرفش اعتنایی نیست ، به حرفش اعتباری نیست
همین بس باشدم جانا ، سرم سودای عشقت را به سر دارد.
شعر15-02-1393
از من خرده نگیر
که گاهی به یاد تو نیستم
می دانی
آنچنان در تار و پود وجودم تنیده شده است
حس تو
که گاهی حس نمی کنم
تو نیز با منی
چرا که بخشی از وجود من شده ای.
من به دنبال خودم می گردم
من خودم گم شده ام
من از آغاز جهان گم شده ام
ز من گمشده آیا تو نشانی داری؟
تو خودت پیدایی ؟
هان ! نکند گم شده ای ؟
من که از روز ازل گم شده ام
تو اگر پیدایی
کمکم کن شاید
که نشانی یابم
ز خودم یا که ز تو
یادم آمد انگار
که به من می گفتند
پدرم آدم بود
مادرم ... هان ! آری ، مادرم حوا بود
تو بگو ای همزاد
ز خودت نام و نشانی داری؟
من که دیگر چیزی ز خودم یادم نیست
من ، تو ، آنها ، اینجا
همه سرگردانیم
ما همه حیرانیم
ما همه گم شده ایم
بهتر آن است که با یکدیگر
پی پیدا شدن خود باشیم
ما همه گم شده ایم
ما همه گم شده ایم.
18-11-1392
پر از احساستم
واکن درو رو قلبم ای
رویای شیرینم
امیدم ، مهربانم
نازنین من
دل من
واسه قلب تو
ستاره چیده از تو آسمونای محبت
تا بذاره توی دستات
تا بفهمی عاشقت بوده که
درهای دلش وا بوده یه عمری برات تا بعد
از این همه دوری و مهجوری
روزی برگردی توقلبش همون جایی که عمری
منتظر بوده.
I am full of feeling you
Leave the door of your heart open to me
O’ , my sweat dream, be
Very kind to me , for
Ever
17-11-1392