همچو پروانه ام و شمع ولی نیست مرا
شمع من شو که به دورت پر خود سوزانم
همچو مجنونم و لیلی بر من نیست چرا
لیلی ام شو که به راهت بدهم این جانم
همچو خورشیدم و از نور مرا چیزی نیست
بنشین در بر من تا که جهان تابانم
همچو دریایم و من بی خبر از جوش و خروش
چون به ساحل تو بیایی دو جهان لرزانم
همچو کوهم که مرا طاقت استادن نیست
گو سلامی که فلک در ره تو جنبانم